خط‌خطی‌های یک ذهن آبی



داشتم پستای اینستاگرامم رو نگاه می‌کردم. رسیدم به یه عکسی که تو یه هفته تابستون قبل پیش‌دانشگاهی گذاشته بودم. توجهم به گوشیم وسط عکس جلب شد که باز کرده بودم گذاشته بودم رو صفحه‌ی وبلاگم. قالب وبلاگم خیلی خوشرنگ بود. یاد افتاد الان پس‌زمینه‌ش آسمونه. وبلاگو باز کردم که یه نگاه به قابش بندازم و تعجب کردم چون آخرین پستم مال دی ماه بود!
رفتم دیدم بله. بقیه‌ش تو پیش‌نویساست. و نوت‌های گوشیم. :)) یکیشون رو دلم خواست منتشر کنم.
الان هم دارم فکر می‌کنم که خب که چی آخه؟ :)) چی داری می‌گی؟ چرا اصلا؟ 

می‌گه دمت گرم که پیگیر شدی و فکر می‌کنم به این که کاش می‌شد بیشتر پیگیر بود. که ای کاش یه سری چیزا قابل بیان بود و یه سری کارها قابل اجرا.

داشتیم راه می‌رفتیم. می‌گم این جا محل کار فلانیه. یه نگاه انداخته می‌گه یه روز از 8 صبح تا 12 همین جاها پلاس باش، بالاخره که می‌بینیش. گفتم ببینمش بعد چی کار کنم؟! شونه‌ش رو بالا انداخت و گفت خودمم نمی‌دونم. و فکر می‌کنم به این که کاش یه سری آدما نزدیک‌تر بودن. دردسترس‌تر بودن.

لایو گذاشته بود داشت رپ می‌خوند. فکر می‌کنم به این که انگار تاریخ تکرار می‌شه. برا آژیر فرستادم لایوشو و بعد داشتم به دیالوگامون فکر می‌کردم و واقعا تاریخ تکرار شد.

پیام داده تو گروه که قراره برای جشنواره، تست بگیرن و من عمیقا دلم می‌خواد می‌تونستم اندکی اطمینان داشته باشم که می‌تونم جزو آدمای پذیرفته‌شده باشم و الان هیچ کاری از دستم برنمیاد.

گفت همیشه یهویی باش. کاش می‌شد همیشه یهویی باشم.




از چهارشنبه ذهنم درگیره با یه سری چیزا. هی می‌خوام بنویسمشون و هی برا خودم شرط می‌ذارم که تا فلان قدر درس نخوندی حق نداری بیای سراغ نوشتن و تخلیه‌ی مغز.
از طرفی هم تا ذهنم آزاد نشه سرعت درس خوندنم واقعا چیز فاجعه‌ایه. خلاصه که افتادم تو دور باطل.
فردا که امتحان آناتومی تحتانی رو بدم، شاید اندکی خاطرم آسوده بشه. امید است خوب بگذره.
پ.ن.: امروز تولدمه. خواستم حالا که دارم تو این تاریخ پست می‌ذارم، اشاره‌ای هم به این موضوع بکنم.

یاسمن چند بار با فواد جروبحث کرد. جو بینشون متشنج بود و من حس خوبی نداشتم.

تولد فواد بیست دی‌ه. پیشنهاد دادم در کنار تولد نگار و کیمیا، برای فواد تولد بگیریم و یاسمن استقبال کرد. گفتم ایده‌ش رو تو مطرح کن که اوکی شه بینتون.

یاسمن گفت به کمیل و داریوش هم بگیم. بعد کلاس، نشسته بودیم دور یه میز. من و سمیه و یاسمن، کمیل و داریوش. گفتن خب پس یه تولد می‌گیریم واسه فواد و کیمیا و نگار و عطیه.

شروع کردن راجع به کیک و کادو حرف زدن. سمیه گفت: «خب به نظرم بقیه‌ی صحبتا در مورد کادو و اینا و بذاریم یه وقتی که عطیه نباشه!»

کمیل یه نگاه بهم کرد: «من برای خانوم الف. یه کادو در نظرم هست.»

چشمام گرد شد و به حالت علامت سوال زل زدم بهش.

- یه چاقوی جیبی قشنگ که روشم طرح اژدها داره.

خنده از چشمام بیرون می‌ریخت واقعا. :)))

داریوش: « خیلی خوبه. می‌تونیم هم پنجه‌بوکس بگیریم!»

یاسمن: «پنجه‌بوکس گرونه بابا چهارصد تومن بود من چند وقت پیش دیدم.»

- اوه خب پس پنجه بوکس نگیریم.

کمیل: « آره بابا خانوم الف. بدون پنجه بوکس می‌زنه ناقص می‌کنه. »

- شمشیر پلاستیکی بگیریمم قیمتش مناسبه. 

واقعا داشتن چرت و پرت می‌گفتن و باید ثبت می‌شدن این دیالوگا. :))) حتی برا مامان هم تعریف کردم حرفاشونو. :))



+ دو روزه که ماهیچه‌های چهارسر رانم دچار گرفتگی شدن و نمی‌فهمم چرا. و گس وات؟ الان حتی مطمئن نیستم چهارسر ران همونیه که مدنظرمه یا نه. یادم نمیاد جلو بود یا عقب! می‌خوام بگم انقدر آناتومی تحتانی بلد نیستم.


یادمه چند سال پیش، شاید وقتی اول راهنمایی بودم و تازه یاد گرفته بودم برم تو اینترنت بچرخم، یه سری جوک و اینا بود راجع به ساقه طلایی. و این که دانشجوها چون باید برنامه‌ی زندگیشونو اقتصادی ببندن، از بیسکوییت ساقه طلایی به عنوان وعده‌ی غذایی استفاده می‌کنن.

امروز یه کلاس داشتیم ساعت یک تا سه. باید یازده راه می‌افتادم تا دوازده و نیم برسم دانشگاه. وقت برای ناهار خوردن نبود و غذا هم رزرو نکرده بودم.

تصمیم گرفتم رو بیارم به ساقه طلایی که تو ذهنم ناهار دانشجویی بود. رفتم بوفه و یکی برداشتم. قیمت رو که پرسیدم خنده‌م گرفت. یه بسته بیسکوییت ساقه طلایی ۲۰۰۰ تومنه؛ در حالی که ناهار سلف ۱۲۰۰ه! بیسکوییت رو هم نذاشتن برا دانشجوها بمونه. :))


+ من اگه جای این دختر کناریم تو اتوبوس بودم، حتما توی وبلاگم یه چیزی راجع به بغلدستیم می‌نوشتم که تو گرما و زیر آفتاب مستقیم داشت ساقه طلایی می‌خورد و بعدش آب هم ننوشید.

+ یه پسره هست بین بچه‌هامون که لهجه‌ی اصفهانی داره. امروز سر کلاس هی حرف می‌زد، هی ما برا لهجه‌ش ذوق می‌کردیم. :)) 


نشستم دارم سعی می‌کنم یه مطلب برای یربوکمون بنویسم. این چهارمیشه و فکر می‌کردم اصلا خوب نشدن چیزایی که تحویل دادم ولی خوشبختانه بچه‌ها خوششون اومد. فکر می‌کنم کاش زودتر قصد می‌کردم برای همکاری با این گروه. 

باید مصاحبه‌ای رو که با ک. انجام دادم مکتوب کنم. بعد به ن. پی‍ام بدم و بپرسم می‌شه باهاش مصاحبه کنم یا نه. و اگه گفت آره باید تلفنی باهاش صحبت کنم و این سخته برام! ولی همین که سوال‌ها مشخصه و مکالمه دست من نیست خیلی خوبه. :))

گریم تئاتریا به عهده‌ی منه. این خیلی جذابه که حس کنی برای یه اتفاقی مفیدی ولی واقعا نگرانم. چون هنوز گریم‌ها تایید نشدن و طرح یکی از مهمترین‌هاش داده شده ولی نتونستم امتحانش کنم. از طرفی هم به نظرم گریم‌هاشون زمان‌بره و می‌ترسم روز اجرا نتونم به موقع حاضرشون کنم. قرار شد نیکی بهم کمک کنه و گفت بهش یاد بدم چی کار کنه ولی راستش خودم هم چیز خاصی بلد نیستم و بیشتر حالت «حالا اینو امتحان کنم ببینم چی میشه» دارم! دلم می‌خواست برم دوره ببینم و طبق اصول یه چیزایی بلد باشم ولی نشد.

مریض شدم و نمی‌دونم چرا. گلوم درد می‌کنه و پشت سر هم عطسه می‌کنم. سها بهم گفت برای اخبار گفتن توی تئاتر مناسبم و متن می‌ده بهم که بخونم و وویس بدم تا صدا و لحنم رو بررسی کنه. حالا دارم فکر می‌کنم با این صدای عجیب و گلودرد می‌تونم وویس طولانی با لحن مناسب بدم بهش یا نه.

فردا باید برم عکس بگیرم برای کارت ملی. خب از همین الان می‌گم که فردا صبح دماغم اندازه‌ی گوجه و چشمام قدر نخود خواهد بود. و لطفا آدم‌ها رو از روی عکس کارت ملیشون قضاوت نکنید. :))


+ هی! امروز تولد 8 سالگی وبلاگمه. تولدت مبارک بچه.


داشتم با «کوچ» حرف می‌زدم. بهش گفتم ذهنم درگیرشه. گفت اینا همه‌ش کاذبه.

می‌دونی، من توجه کردم به این که آدما کل زندگیمو گرفتن. چند وقت پیشا که داشتم با دانیال حرف می‌زدم، گفت: «تصور کن یه روز پامی‌شی می‌بینی هیچ آدمی رو کره‌ی زمین نیست. نه که مرده باشنا. غیب شدن. تو تنهایی. اون موقع که متوجه می‌شی نه اینستاگرامی هست که لحظاتت رو به اشتراک بذاری نه آدمی هست که بری پیشش یا باهاش حرف بزنی و . دوست داری چی کار بکنی؟ اینه که اگه جوابشو پیدا کنی می‌فهمی از زندگیت چی می‌خوای.»

بعد من فکر کردم به این که چقدر تباهم و چقدر انگار مهم‌ترین چیزی که تو زندگیم وجود داره روابطم با آدماست و چقدر عجیبه. 

دانیال داشت می‌گفت: «ما تو زندگیمون همه‌ش دوست داریم چیزای جالبی که می‌بینیم رو به بقیه نشون بدیم. یهو توجهمون به یه چیزی جلب می‌شه و می‌ریم رفقامونو میاریم می‌گیم ببین ببین این چه باحاله! اگه کسی نباشه چی؟»

یکی گفت کتاب می‌خونم. بعد فکر کردیم که آخه تا کی کتاب بخونیم؟ یکی گفت زبون جدید یاد می‌گیرم. برام جالب بود؛ چون نفهمیدم وقتی کسی نیست که باهاش به اون زبونا حرف بزنه، زبون جدید به چه دردش می‌خوره. می‌دونی، من نمی‌دونم چی کار می‌کنم. بنویسم و کسی نخونه؟ عکس بگیرم و کسی نبینه؟ شعر بخونم و نتونم بیتای قشنگشو برا کسی بفرستم که با هم ذوق کنیم؟ ویس بگیرم و کسی گوش نکنه؟ 

***

هر چند وقت یه بار توجهم به یه آدم جدید جلب می‌شه. دلم می‌خواد بهش نزدیک شم و ببینم چه خبره تو ذهنش. ولی اینا همه‌ش کاذبه؛ نه؟ 

***

« کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری »

نوبهاری - محسن نامجو

* شعر از سعدی



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

golderkala اسن یئل لر دندانپزشکی شبانه روزی در شمال شرق تهران 22984100 گروه حل مشکلات موبایل و کامپیوتر Tyler تولیدات فرهنگی صالحین کنگاور روانشناسی کاربردی